عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

عسلای مامان

كار در منزل

يكي از برگه هاي كار كه بايد در منزل انجام بدي و بعد ببري مدرسه اين يكي رو خودت بدون حضور من با چسب اكليلي خوشكل كردي واقعا خسته نباشي ...
28 آبان 1390

اولین دیکته رادمان

اینم از اولین دیکته ، پسر گلم چقدر خوب و تميز نوشتي و بدون غلط و معلمت چقدر باذوق و سليقه برات نقاشي كشيده و جمله هاي قشنگ نوشته البته ورقه رو سر و ته نوشتي و تازه به من مي گفتي كه چرا اسممو ننوشته بودي آخه من اسمتو بالاي صفحه نوشته بودم نه ته صفحه ...
28 آبان 1390

پیشرفتهای درسی

حروف آ-ب-د-م رو یاد گرفتین و کلی هم کلمه اوایل خودم سرمشق می نوشتم ولی حالا دیگه مثل معلمتون می گم و تو می نویسی ( البته اون رو تخته می نویسه) بهت دیکته می گم اگه رو کلمه ای ایراد داشته باشی تکرار چند بار تکرار میکنم ( کلمه آمَد  که نوشتی آمَ د ) رياضي هم جدولهاي سودوكو و الگويابي و چوب خط رو باهات تمرين مي كنم كه خيلي علاقه داري چون برات نقاشي ميكشم و تو هم رنگ ميكني البته پول كتابهاي كمك درسي رو به مدرسه داديم تا كتابهاي گاج رياضي و علوم و ديكته نسيم دانش رو بخرن كه به گفته معلمتون اگه اونها رو داشته باشين ديگه لازم نيست من شكل بكشم و فقط تمريناي اون كتاب رو حل مي كني مناسبتها كه ميشه يه برگه كپي با نقاشي موض...
25 آبان 1390

نمایشگاه اسباب بازی

عزیزم رفتم نمایشگاه اسباب بازی و برات یه ماشین خریدم که البته باید خودت بسازیش و یه گلدون دکوری برای اتاقت - خیلی دوست داشتم با هم می رفتیم ولی تو مدرسه داشتی و نمی تونستم بیارمت تهران دیروز عید غدیر بود رفتیم خونه مامان ناجی اینا و بعداز ظهر رفتیم پاساژ متوجه شدي كه بن تن 11 اومده و از بابا خواستي برات بخره و اونم خريد.  
25 آبان 1390

رادمان مهربون

يه اتفاق جالب افتاده و من خيلي خوشحالم كه يه همچين پسري دارم و برات مي نويسم كه بدوني و يادت باشه كه چقدر مهربوني موقع بازي با كامپيوتر اولش يه مرغ گنده رو بايد مي كشتي كه نوبت مرغاي بدي برسه ديدم نمي توني ( تازه ناراحت هم شدم كه چرا بايد نتونه اين مرغ به اين بزرگي رو هدف قرار بده و بهش شليك كنه) گفتم بده من بازي كنم بعد شروع كردم به شليك كردن به مرغ اصلا حواسم به مرغه نبود و فقط شليك مي كردم تو با يه قيافه و صداي ناراحت و غصه دار گفتي: مامان يواش تر ، مگه نمي بيني داره مي لرزه تازه اون موقع بود كه به مرغه نگاه كردم و ديدم با هر تير تكون مي خوره و ميلرزه واي كه چه حسي بهم دست داد - اشكم دراومد- پس معلوم شد كه چرا نمي تونستي...
22 آبان 1390

جشن قرآن

ديروز جشن قرآن در مدرسه برگزار شده بود البته ما مامانها دعوت نداشتيم فقط نماينده ها اونجا بودن براي كمك يه كيك به شكل قرآن و آبميوه و اهداء كتابهاي قرآني كه ما قبلاً تزيينشون كرده بوديم و تحويل مدرسه داده بوديم عكس هم از بچه انداختن كه هر وقت بهمون دادن حتما تو وب ميزارمش اولين درس قرآن هم " بسم الله الرحمن الرحيم " بود و آموزش اينكه اول هر كاري با نام خداست خيلي كتاب خوب و مفيديه و خيلي خوشحالم كه از همين ابتدا اين چيزها رو ياد ميگيري اميدوارم كه در عمل به اين كارها موفق باشي ...
21 آبان 1390

شهر بازي

پنج شنبه كه از دانشگاه برگشتم آماده شديم و چون از قبل بهت قول داده بوديم برديمت شهربازي سر پوشيده ، زياد جالب نبود ولي ديگه كاري نميشد كرد . سعي كرديم بهت خوش بگذره از بين بازيها از هاكي خيلي خوشت اومده بود چون دوبار با بابا بازي كردين و صداتون سالونو برداشته بود چون خودتون هم بازيتونو گزارش مي كردين قرار بود شام رو هم بيرون بخوريم ولي چون هم شبش غذاي بيرون خورده بوديم و هم ظهر تو و بابا غذاي بيرون خورده بودين و تو عزيز دلم هر وقت غذاي حاضري مي خوريم اشتهات كم ميشه و زياد نمي خوري و گرسنه مي موني ، تصميم گرفتيم خودم غذا بپزم كه پسرم گرسنه نمونه و خوب غذا بخوره ...
21 آبان 1390

برف و تعطيلي

ديشب اخبارو گوش داديم چون حدس ميزديم مدارس ابتدايي تعطيل بشه و حدسمان درست بود و اعلام شد مدارس شهرستانهاي تهران نوبت صبح تعطيله ما هم كلي ذوق كرديم و اولش تصميم گرفتيم كه همگي بخوابيم و من و بابا هم كارمونو تعطيل كنيم ولي بعد نظرمون عوض شد اونم به خاطر من كه سقف مرخصي اين ماهم پر شده و تازه به خاطر جلسه كلاس اداره نرفته بودم خلاصه تصميم بر اين شد كه امروز همگي بياييم بيرون و بابا،من و رادمانو رسوند اداره من و خودش هم رفت سر كار و الآن عسل مامان كنارم نشسته و داره با پي اس پي بازي ميكنه و قراره از اداره بريم خونه مامان آذر و ني ني دايي رو ببينيم   ...
21 آبان 1390

تعطیلات

تا دیروز بعدازظهر خونه مامان آذر بودیم خاله مینا اینا هم اونجا بودن و حسابی تو این دو روز خوش گذروندین اولش که رفتیم و ملینا رو دیدیم تو قهر کردی و رفتی رو مبل نشستی و با بغض گفتی : اینا همشون آبجی دارن هم محدثه آبجی داره و هم محمد یوسف و هم محمدعلی فقط منم که آبجی ندارم اونقدر دلم سوخت که نگو - آخه گلم من و بابا هم دلمون می خواد تو آبجی دار شی ولی آخه چه جوری بهت گفتم: عزیزیم همه اینا آبجیای تو هم هستن دیشب که برگشتیم رفتیم خونه مامان ناجی اینا ، علي دايي اينا هم اونجا بودن بعد از شام برگشتيم خونه بردمت حموم و ناخوناتو گرفتم كه امروز مرتب بري مدرسه - اين هفته ظهري هستي ...
21 آبان 1390