يه اتفاق جالب افتاده و من خيلي خوشحالم كه يه همچين پسري دارم و برات مي نويسم كه بدوني و يادت باشه كه چقدر مهربوني موقع بازي با كامپيوتر اولش يه مرغ گنده رو بايد مي كشتي كه نوبت مرغاي بدي برسه ديدم نمي توني ( تازه ناراحت هم شدم كه چرا بايد نتونه اين مرغ به اين بزرگي رو هدف قرار بده و بهش شليك كنه) گفتم بده من بازي كنم بعد شروع كردم به شليك كردن به مرغ اصلا حواسم به مرغه نبود و فقط شليك مي كردم تو با يه قيافه و صداي ناراحت و غصه دار گفتي: مامان يواش تر ، مگه نمي بيني داره مي لرزه تازه اون موقع بود كه به مرغه نگاه كردم و ديدم با هر تير تكون مي خوره و ميلرزه واي كه چه حسي بهم دست داد - اشكم دراومد- پس معلوم شد كه چرا نمي تونستي...